در دل یک باغ سرسبز، یک لانهی چوبی کوچولو، یه پرندهی کوچیک زندگی میکرد. همه بهش میگفتن چیکو.
چیکو نه پروازهای طولانی بلد بود، نه آوازهای حرفهای... اما یه کاری بلد بود که هیچکس مثل اون نمیکرد: لالایی گفتن برای برگها.
هر شب، وقتی خیابونها ساکت میشدن و پنجرهها نور کمرنگی داشتن، چیکو از توی لانهاش شروع میکرد به خوندن.
صدای لالاییش از جنگل میگذشت، از روی پل میرفت و به دل خواب بچهها میرسید.
لانهی لالایی حالا میتونه همیشه همراهت باشه، بهت بگه:
"آروم باش، هنوز جای امنی هست برای لحظههای ساده."